من فقط فکر میکردم...
بسم الله الرحمن الرحیم
بیایی کنارم بخندی ،خوشحال باشی و شاد
آرام نگاهت کنم
بگویی این چیست دیگر روی سرت؟
حیف نیست؟
تو از مزایای زیباییت بگویی و اینکه این آرایش چقدر جذابت میکند
که بخواهی من را هم جذاب کنی!
من فقط لبخند بزنم...
برویم باهم خانه
تو بعد
بگویی که:
چقدر ولی به تو میاید این چادرت ها، به بعضی ها انگار عجیب میاید!
و باز بگویی: تو ،با این هم ،جذابی!
و اصلا فکر نکنی که
بحث جذاب بودن یا نبودن نیست
که چادر
جذابیتم را حفظ میکند نه نمایان!
و بعد من نگاهت کنم و بگویم
سر کرده ای؟ بدهم تا ببینی تو هم جزء این بعضی ها هستی یا نه؟
بپوشی اش و فریاد بزنی که
ببین
ببین چقدر زیبا شده ام
بخندم بگویم:
خانومی شده ای اصلا...
اما...
نمیدانم چه شد که یکهو ، قلبم فرو ریخت انگار
وقتی حرف از آن پسر رویایاهات زدی ، که دوست دارد چادری شوی که بتوانی هر لباسی دلت خواست بپوشی.. آخر اینطور در مضیغه ای..
خب راست میگفت گشت ارشاد هست دیگر.. حق میدهم به او هم...(*)
که بخاطر او ،شاید مجبور شوی (آری فقط مجبور شوی)!
با زور و نق و....(بماند) چادر را بذاری روی سرت!
که بغض کنم من
و تو اصلا نفهمی!
که توهین میکنی با این کار
به من ،
درست مثل همان روز که 5نفری رفته بودیم امام زاده.. (موقع برگشت را میگویم!) چنان چادر را با خفت گرفته بودی دستت که نصفش روی زمین بود ... که نا خواسته ایستادم در راه! گرفتم از دستت و عقب تر از شما حرکت کردم...
هیچ میدانی
آن شب نخوابیدم اصلا.. تو بیدار بودی و حرف میزدی با موبایلت ... و من فقط فکر میکردم
به آن چادری که تو روی سرت گذاشته بودی
که چقدر ضعیفم من
که حتی نتوانسته باشم تو را .. قانع کنم...
که آن پسر بتواند حداقل مجبورت کند اما من ...
و تو هیچ فکر نکنی که..
پسری که تو را
بخاطر
حجابت انتخاب کرده! که از تو فقط یک دوستی معمولیه چند ماهه خواسته.. چرا میخواهد چادری شوی...
...
*:درد نوشته بود فقط...
پ.ن: چادری شد... تاریخ انقضای آن چند ماه که تمام شد(نه زودتر انگار!) چادر را هم برداشت...
راحت باد میبردش...
همین.