هیچ یادت هست؟ (هرکس طاقت دارد میهمان این ضیافت است...)
سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ یادت هست؟
نگاهم کردی
و
...
رفتی
...
دانستم برگشتن که هیچ
دیگر
باهم رفتن هم حتی
در کار نیست
بغض کردم
و گفتم:
به خدا می سپارمت
لبخند زدی
و
گفتی:
مرا از خدا پس خواهی گرفت...
یک روزی...
آری
فهمیدم منظورت را
لابد
"آن روز که بیایم پیش خدا"
.....
و اکنون
سالهاست که رفته ای
سالهاست که
تنها مانده ام...
سالهاست که...
ضیافت داریم هر شب
آخر میدانی...
راستش را بخواهی دلم برایت بدجور تنگ شده است...
هرشب
دست های خودم که نه
دست های کوکانمان را هم
بالا میگیرم و
با یاد آن شب که مادرم گفت
من هم پیشوای بچه هایمان میشوم و...
میگویم:
اللهم عجل وفاتی سریعا...
پ.ن1 :
کاش همه ی کودکان دنیا از آن من بودند تا با دست های همه ی آن ها میخواستم که...
پ.ن2: بغض نوشته ای بود از دیدن حالات همسر یک شهید...
پ.ن3:بعضی موزیک ها چقدر میاید با بعضی چیز ها... نه؟
۹۲/۰۴/۱۸
زمستان سری را که..
دستان گرم تو..
میهمان دستان کودکانه ام بود..
میهمان که نه، میزبان گرمی بود..
در میان آن همه سرمای گناه..
تو تنها گرمای وجودم بودی..
و امروز ...
تو را میخواهم ...
چقدر سرد شده است هوای وجودم .......