بسم الله الرحمن الرحیم..
فــــَـــردا..
حُسَین(ع)
حُ سَین میــــــشَوَد...
نـَـه نـَـه...
میــــــشـَـوَد...
حُ سَ ی ن ...
پ.ن: امون از دل زینب.......
الامان الامان الامان..................................
بسم الله الرحمن الرحیم..
فــــَـــردا..
حُسَین(ع)
حُ سَین میــــــشَوَد...
نـَـه نـَـه...
میــــــشـَـوَد...
حُ سَ ی ن ...
پ.ن: امون از دل زینب.......
الامان الامان الامان..................................
بسم الله الرحمن الرحیم
دلت ک گیر باشد...
بی هیچ بهانه...
دلگیــــــــــــر ، میشوی...
...
دلت که
گیر
باشد...
...
پ.ن1: السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...
پ.ن2: این روزا خیلی دلم میگیره.. برات.. آقا...
بسم الله الرحمن الرحیم
تاریک ه تاریک شده باشد.. بدجور شلوغ باشد تمام بانک های این شهر شلوغ...
نیاز داشته باشی همین حالا ب هر قدر پولی ک باقی مانده درعابر بانک های این شهر شلوغ..
چادرت را محکم بپیچی دور خودت و حرکت کنی.. بانک به بانک.. خیابان به خیابان..
برسی به عابر بانکی که از همهمه ی مردم بفهمی انگار در این، باقی مانده هنوز پولی...
قبل تو مردی باشد..
برود پشت عابر بانک پولش را بکشد و بخواهد کارت ب کارت کند.. نرود انگار.. با اکراه سرتا پایت را نگاهت کند و با بی میلیه تمام بگوید بروی تا دوباره بگیرد شماره کارت را...
اما قبل از حرکتت خانومی بیاید بالا پشت عابر بانک.. مات و مبهوت نگاهش کنی و بگویی مگر نوبتی نیست!داد بکشد و توهین کند و تو اصلا نفهمی برای چه..!!!! محکومت کند برای گناهی ک اصلا نمیدانی چیست.. !!!! و باز بگوید شما ، "چادری ها" ، خسته کرده اید مارا.. و تو تازه بفهمی ک دلیل این همه توهین ها همان تکه پارچه ی مشکی ست..
لبخند بزنی و سکوت کنی.. و شاید کمی بغض... سرت را بندازی پایین درست روی شانه های چادرت تا حرف هایش تمام شود.. دعا کنی زودتر پولش را بکشد و برود..
هی از بی ادبی بگوید و بگوید ک چادری ها...
مثل تیر برنده ای باشد این حرفش ک تا اعماق وجودت را میسوزاند.. گللویت را.. چشمت را... حتی دلت را... تو هی لبت را بگذی که...
. بگوید و بگوید و به خیالش کوچک کند تو را .. تو را نه.. به خیالش چادر ه تو را.. پولش را بکشد و طعنه بزند و برود..
و تو سرت همچنان پایین باشد...
آن مردی ک با اکراه جایش را به تو داده بود.. با لبخند نگاهت کند و بگوید که تاریک است و تو بروی نوبتش را.. سرت را بالا بیاوری ، اما.. یک لحظه انگار کمرت از بار امانت روی دوشت خم شود.. و تازه بفهمی تمام آن کوچک کردن ها آن حرف ها، برای خودش ماند.. مثل روسیاهی برای ذغال..
و فقط توبعد.. بمانی و یه حس آرامش.. تو بمانی و بار امانت... تو بمانی و یک تکه پارچه ی مشکی...
موقع برگشت نم نم باران ببارد ، عمیق و عمیق تر نفس بکشی ، هوا را نه.. عطر چادرت را.. نه... خود ه چادرت را استشمام کنی..
پ.ن: آن روز بود ک فهمیدم سکوت چقدر عظیم است و چ فریادی ست این صداقت ه سکوتی ک دنیایی از حرف ها را در آغوش کشیده است...
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا..
دلم برای تو تنگ است...
بگو چه چاره کنم؟؟...
:(
بلیط ماندن ، مانده روی دست های من
در این همه مسافر حرم.. نبود جای من...